یه روزی که اینقدر بیدل نبودم
یه پیرهن برای خودم می دوزم
رنگی و پر چین
با جیبهای بزرگ ، اینقدر که پُرش کنم از ترانه
برقصم و بخونم و بخندم
تا باز عاشقم بشی !
..
پاییز کارشو خوب بلده
همین روزا بود
صبح که بیدار شدم
دیدم احساساتم نیست
من موندم و
یه چیزی شبیه منطق
دو دوتا چهارتا
بده و بستون
نمی دونم و نه و نه و ..
.
.
چقدر
دلم
برایم تنگ است !
..
قبلها با چیزای دوست نداشتنی ، من ، یه سر و هزار سودا که به همشون می رسیدم .
حالا با چیزای دوست داشتنی ، من ، یه سر و هزار سودا که به زور به چندتاشم نمی رسم .
..
هیچ کس و هیچ کجا با من آشنا نیست ،
به تن زندگی که دست می کشم ، نمی شناسمش
و صدایی را مدام می شنوم که می گوید :
نترس من سرنوشت توام !
ته نوشت : انگار این روزا یکی اینجا زیاد میاد ، دنبال چی می گردی ؟
آشنایی یا نا آشنا ؟
..