یه روزی که اینقدر بیدل نبودم
یه پیرهن برای خودم می دوزم
رنگی و پر چین
با جیبهای بزرگ ، اینقدر که پُرش کنم از ترانه
برقصم و بخونم و بخندم
تا باز عاشقم بشی !
..
پاییز کارشو خوب بلده
همین روزا بود
صبح که بیدار شدم
دیدم احساساتم نیست
من موندم و
یه چیزی شبیه منطق
دو دوتا چهارتا
بده و بستون
نمی دونم و نه و نه و ..
.
.
چقدر
دلم
برایم تنگ است !
..