مدتهاست ننوشتم . خیلی وقت میشه .
مدتهاست گریه نکردم . نه اینکه خوشحالم .
به طرز مضحکی سعی می کنم دنباله روزمرگی و بگیرم و از هر چی منو از درون آزار میده فرار کنم . اما نمی تونم .
تموم اندوه های روزانه که صبحها گوشه و کنار زندگی چالشون می کنم ، شبها از مخفیگاهشون بیرون میآن و با صدای بلند قهقهه میزنن .
سردمه، اندوه و حس می کنم که زیر پوستم میجنبه و رخوت همیشگی دنبالش میآد. خسته ام به اندازه دو هزار سال یا بیشتر. باید بخوابم. نه این خوابهای کوتاه شبونه، نه، باید به اندازه تمام خستگی هام بخوابم.
..