تو تنها کسی هستی که می شناسم ، با همه مشکلاتی که داری ، همیشه شادی و شادی را به من می بخشی . می دانم به من عشق می ورزی اما پنهان می کنی و نمیدانی که میدانم. و من به شادی حضورت ، عشق و بودنت نیازمندم و میدانم که نمیدانی .
میشود با هم بود ، به راحتی یک دیوانگی ، اما در راه پیوند قدم نمی گذارم به سختی لمس تپشهای قلبم قبل از شنیدن « خوب نیست »
دیگر چه می توانم کرد ؟ وقتی تقدیر اینچنین است .
تو اما باز می توانی روی دیوار من خاطره بنویسی !
..
خاطره ای که نوشته شود ولی پاسخی نرسد و نگاهی که آن را به یاد نیاورد که به درد نمیخورد
یعنی فقط میخوای یه دیوار باشی که هر کی دلش خواست و هوس کرد و عشقش کشید بیاد روت چند کلمه ای هم یادگاری بنویسه؟....فرانکم محکم تر از اینت میخواهم...خودت خودت را تعریف کن...
روی دیوار های شهر دلتنگیهای آدمها حک شده ...
واقعا خوب نیست همش حس اضطرابه اینطوری
دیشب مادرم گفت تو از دیروز فرورفتهای
در کلمهای انگار
در عین
در شین
درقاف
در نقطهها.